blog111

blog111

blog111

blog111

داستان های کوتاه

داستان های کوتاه عاشقانه

روزی، روزگاری مردی با پسر کوچکش در روستایی زندگی می کرد.سال ها گذشت. پسر به سن نوجوانی رسید و در هر کاری به پدرش کمک می کرد. روزی پدر به او گفت: " پسرم! می بینم که خوب از عهده ی کارها بر می آیی. روزها پشت سرهم می گذرند،جوان ها پیر می شوند و پیرها هم ضعیف و ناتوان. تو هم به زودی مردی خواهی شد اما پدرت سه نصیحت به تو می کند؛ همیشه آن ها را به یاد داشته باش!

اول این که کاری کن در هر روستا، خانه ای داشته باشی، دوم آن که هر روز کفش نو بپوشی و سوم، طوری زندگی کن که همه ی مردم به تو احترام بگذارند."

پسر با تعجب پرسید: « نمی فهمم پدر! چه کار باید بکنم که در هر روستا خانه ای داشته باشم؟ مگر می توانم هر روز کفش نو بپوشم؟! و چه طور باید زندگی کنم همه ی مردم به من احترام بگذارند؟» پدر لبخندی زد و گفت: « نگران نباش! چندان هم سخت نیست. اول این که، اگر خواستی در هر روستا خانه ای داشته باشی، باید در آن جا دوستی صمیمی و وفادار برای خودت پیدا کنی.

دوم این که از شب قبل کفش هایت را خوب تمیز کن تا هر روز کفش های نو بپوشی و سوم، اگر هر روز قبل از همه، از خواب بیدار شوی و به سر کار بروی، مردم به تو احترام خواهند گذاشت». سال ها گذشت. پسر، همان طور که پدر گفته بود، صاحب خانه و کاشانه شد. او هیچ وقت نصیحت های پدر را از یاد نمی برد و زندگی اش به خوبی و خوشی می گذشت.

در آن سرزمین شاه مغروری حکومت می کرد. به فرمان او پیرمردهای ضعیف و از کار افتاده را به دست جلاد می سپردند تا آن ها را از بین ببرد.

روزی رسید که مرد روستایی قصه ی ما هم پیر شد. پسر او نمی توانست راضی شود که پدرش را به دست جلاد بسپارند. این بود که زیر شیروانی خانه اش اتاق گرم و کوچکی درست کرد و پدرش را در آن اتاق مخفی کرد.مدتی گذشت. روزی مأموران شاه به خانه ی پسر آمدند. پرسیدند: " پدرت کجاست؟ "

پسر جواب داد: " نمی دانم، سه روز است که از خانه رفته و هنوز برنگشته."

مأموران همه جای خانه را گشتند. به هر گوشه ای سَرک کشیدند. انباری و کاهدان را زیر و رو کردند اما اثری از پیرمرد نبود. از همسایه ها پرسیدند. آن ها گفتند: " پیرمرد هفته ی پیش خانه بود اما سه روز است کسی او را ندیده."

مأموران گفتند: " وقتی پیرمرد برگشت، به ما خبر دهید."

چند روزی گذشت. مأموران دوباره برگشتند اما پسر و همسایه ها با هم یک صدا گفتند: " پیرمرد از آن موقع که رفته تا حالا برنگشته."

پیرمرد روزها در اتاق کوچک می ماند. چیزهای مختلفی می ساخت و به خانواده اش کمک می کرد. اگر مشکلی پیش می آمد، او با راهنمایی های خود آن را حل می کرد.

پیرمرد هم چنان به پسرش راه و رسم موفقیت و رویارویی با سختی ها و دشواری های زندگی را آموزش می داد. راهنمایی های پیرمرد سبب شد، پسر مورد توجه همگان قرار بگیرد.

مردم با تعجب می گفتند: " نکند این پسر با ارواح و شیطان سروکار دارد!"

این شایعه به گوش شاه رسید. او فرمان داد:" این پسر باید به نزد من بیاید. اگر این قدر که می گویند باهوش باشد، طوری می آید که نه لباس بر تن داشته باشد و نه بی لباس باشد."

پسر از شنیدن این فرمان ناراحت و غمگین شد. پیرمرد پرسید: " چه شده؟ چرا اخم کرده ای و ناراحتی؟ چه مشکلی داری؟"

پسر فرمان شاه را تعریف کرد.

پدر او را دلداری داد و گفت: " غصه نخور پسرم. این که مشکل بزرگی نیست. تور بزرگی بردار، آن را مثل لباس دور خودت بپیچ و پیش شاه برو. این طوری نه لباس بر تن داری و نه بی لباس هستی."

پسر هم همین کار را کرد.

شاه با دیدن او گفت: « آفرین! تو فرمان مرا درست انجام داده ای». و دستور داد با غذای خوب و خوشمزه ای از پسر پذیرایی کنند. بعد گفت: " ده تخم مرغ پخته به تو می دهم. سه هفته هم فرصت داری آن ها را به صورت جوجه به من برگردانی. حالا برو!"

پسر با ناراحتی به خانه برگشت. پدر پرسید: " شاه چه گفت؟"

پسر جواب داد: " شاه اول خیلی از من تعریف کرد اما بعد فرمان عجیبی صادر کرد."

پدر گفت: " بگو ببینم فرمان او چه بود؟ شاید بتوانم کمکی بکنم. از قدیم گفته اند یک عقل خوب است و دو عقل بهتر."

پسر گفت: " شما نمی توانید کمکی کنید. شاه گفت از تخم مرغ پخته جوجه درآورم. آخر مگر می شود؟"

پدر او را دلداری داد و گفت: " نگران نباش پسرم! اگر درست و عاقلانه عمل کنی، این مشکل هم حل می شود. حالا بیا این تخم مرغ های پخته را بخوریم. موقعش که رسید، با کوزه ای پر از ارزنِ پخته، پیش شاه برو. بگو ارزن های پخته را بکارند تا هر وقت جوجه ها، سر از تخم های پخته درآوردند، از دانه هایی که از ارزن پخته سبز شده، بخورند."

پسر و پدر تخم مرغ ها را خوردند. پسر با کوزه ای پُر از ارزن پخته پیش شاه رفت.

گفت: " قربان! دستور بدهید این ارزن های پخته را بکارند. جوجه ها که از تخم مرغ های پخته درآمدند، این ارزن ها را که از ارزن پخته سبز شده می خورند و گرسنه نمی مانند."

شاه بسیار تعجب کرد و با خودش گفت: « عجب پسر باهوشی است! اما من از او زرنگ تر هستم». سه روز دیگر پیش من برگرد؛ نه پیاده و نه سواره، با پیش کشی و بدون پیش کش. اگر فرمان مرا درست انجام دادی، انعام بسیار خوبی می گیری. اگر نه، خونت به گردن خودت است."

پسر که خیلی ترسیده بود، با رنگی پریده به خانه برگشت.

پدر با نگرانی پرسید: "چه اتفاقی افتاده؟ چه بدبختی تازه ای بر سرمان آمده؟"

پسر گفت: " شاه می خواهد مرا بکشد. این بار دیگر نمی توانم نجات پیدا کنم. او اول از من تعریف کرد اما بعد فرمان جدید و بسیار مشکلی صادر کرد. شاه امر کرد سه روز دیگر به دیدنش بروم؛ نه پیاده و نه سواره، با پیش کشی و بدون پیش کش. و اگر دستورهایش را اجرا نکنم مرا از بین خواهد برد."

پدر، باز او را دلداری داد و گفت: « نگران نباش! برای هر مشکلی راه چاره ای هست. حالا شامت را بخور و برو بخواب.

صبح روز بعد پیرمرد، پسرش را از خواب بیدار کرد و گفت: " بیا تا به تو بگویم چه کار کنی."

پسر نزدیک ظهر به خانه برگشت. همان طور که پدرش خواسته بود، بلدرچین و خرگوش زنده ای با خود آورد.

پدر گفت: " پس فردا که به دیدن شاه می روی، طنابی به گردن خرگوش بینداز و سرطناب را به پایت ببند. طوری راه برو مثل این که سوار خرگوش شده ای. بلدرچین را هم زیر لباست مخفی کن تا کسی آن را نبیند..."

پیرمرد به او یاد داد که چه کار کند.

پسر به وعده گاه رفت. شاه تا چشمش به او افتاد، دستور داد زنجیر سگ ها را باز کنند. فکر کرد حالا پسر را تکه تکه خواهند کرد.

پسر با دیدن سگ ها، طناب خرگوش را باز کرد. خرگوش فرار کرد. سگ ها ، به دنبالش دویدند و بدون این که کاری به پسر داشته باشند، دور شدند.

پسر، شاه را روی بالکن دید. با غرور گفت: "من فرمان شما را انجام دادم. نه پیاده آمدم و نه سوار بر اسبی شدم. این هم پیش کش..."

با گفتن این حرف، پسر بلدرچین را از زیر لباسش درآورد و آن را به سوی شاه دراز کرد. شاه می خواست بلدرچین را بگیرد اما پسر دست خود را باز کرد و پرنده به هوا پرید.

پسر گفت: «با پیش کشی و بدون پیش کش، درست همان طور که فرمان داده بودید».

شاه گفت: « آفرین! این کار را هم خیلی خوب انجام دادی. حالا بگو پدرت کجاست؟ اگر راستش را گفتی اِنعام خوبی به تو می دهم. اگر نه دستور می دهم جلاد تو را از بین ببرد».

پسر جواب داد: " پدرم مرا بزرگ کرده بود. به من زندگی و عقل و هوش داده بود. نمی توانستم او را به دست جلادان شما بسپارم. این بود که در خانه ام اتاق کوچکی ساختم. او را در آن جا مخفی کردم. پدرم زحمت و ناراحتی برای من نداد. حتی با راهنمایی ها و نصیحت هایش کمک زیادی به من می کند."

بعد برای شاه تعریف کرد که چه طور با راهنمایی پدرش، دو سال محصول خوبی برداشت کرده بود؛ در حالی که همسایه ها غلّه ای درو نکرده بودند. پسر گفت: " پدرش برای او از همه چیز با ارزش تر است. اگر او نباشد، زندگی برایش فایده ای ندارد."

شاه پرسید: "آیا پدرت در انجام فرمان هایی که داده بودم، به تو کمک کرده بود؟"

پسر جواب داد: "من نمی توانستم بدون کمک پدرم به دستورهای مشکل شما عمل کنم."

شاه با خود فکر کرد: "این حرف درستی است. پیران، بسیار دانا هستند. باید از وجودشان استفاده کرد."

به این ترتیب، شاه فرمان قبلی خود را که درباره ی کشتن افراد پیر صادر کرده بود، لغو کرد و پدر و پسر را گرامی داشت.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی غمگین جدید گریه دار و تلخ و شیرین و شاد 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.